مهرداد ایرانمهر
برگرفته از: شاهنامه فردوسی
سهراب چون پدرش رستم که چون به بالای هشت رسید خورش ده مرد میخورد، او نیز در ده سالگی یلی بیهمال شد.
اما چون هنوز نوجوان بود و آموزش بزرگان ندیده بود، حتی با مادرش گستاخی میکرد. پس روزی نزد مادر از پدر پرسید:
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست با او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید ز اوی
بدو گفت گستاخ، با من بگوی
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
تهمینه گستاخی او را گوشزد کرد:
بدو گفت مادر که بشنو سَخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
مادر، نژاد (پشت) رستم را نزد سهراب، به سام نیرم میرساند. سهراب نیز که هنوز بهره چندانی از آموزگار خرد ندارد، غرّه میشود:
بزرگان جنگاور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بُود
نهان کردن از من چه آیین بُود
رستم حتی در آشفتگیهای پایان دوران پیشدادی، از آنجا که صاحب فره نبود، خود را سزاوار تاج و تخت ایران ندانست و برای به تخت نشاندن کیقباد بسیار کوشید:
کمربسته شهریاران بُود
به ایران پناه سواران بُود
اما سهراب که هنوز بر زیر و بالای روزگار آگاهی ندارد، داد سخن سر میدهد که تخت را رستم سزاست:
کنون من ز ترکان جنگاوران
فراز آورم لشگری بیکران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببُرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاوس شاه
سپس خویشتن را نیز سزاوار تخت توران مینامد:
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم به روی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بُود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه
تورانیان گرد او آمده و آماده جنگ با ایرانیان میشوند:
زمین را به خنجر بشوید همی
کنون رزم کاوس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بر بسی
نیاید همی یادش از هر کسی
افراسیاب از این رخداد، بسیار شادمان میگردد:
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش، خندید و شادی نمود
سپس نامه و هدایایی را نزد سهراب میفرستند و او را تشویق به جنگ میکند:
یکی نامه با لابه و دلپسند
نبشته به نزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
آنگاه به پیوست توران و ایران در زمان نیای خود فریدون اشاره میکند:
ازین مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکیست
افراسیاب نوید حمایت و وعده تخت شاهی ایران به سهراب داده و دو تن از پهلوانانش را نیز به یاری میفرستد:
فرستمت هر چند باید سپاه
تو بر تخت بنشین و بر نِه کلاه
به توران چو هومان و چون بارمان
دلیر و سپهبد نبُد بیگمان
فرستادم اینک به فرمان تو
که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو، جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
سهراب نیز بر فرمان ابا شاه خویش گردن نهاده و از کمکهای افراسیاب شادمان میگردد:
پذیره بشد با نیا همچو باد
سپه دید چندان دلش گشت شاد
جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند
از آن جایگه تیز لشگر براند
هژیر فرمانده مرزبانی ایران، سهراب را تهدید کرده و شاه ایران را شاه جهان میخواند:
فرستم به نزدیک شاه جهان
تنت را کنم زیر گل در نهان
اما سهراب او را به بند کشیده و نزد فرمانده تورانی میفرستد:
ببستش به بند آنگهی رزمجوی
به نزدیک هومان فرستاد اوی
سهراب، این جوان نامجوی اما خام که در فرهنگ ایرانی پرورده نشده و بنابراین هنوز آموزش بزرگان ندیده و سر پرشوری هم برای تصاحب تخت و گاه دارد، در پایان و به قول فردوسی پذیرای گور تنگ میشود.
ﮐﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺯ ﺑﻬﺮ ﻣﺮﺍ جنگجوی
ﺳﻮﯼ ﻣﺮﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ ﺭﻭﯼ
ﻫﻤﯽ ﺁﺭﺯﻭ ﮔﺎﻩ ﻭ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﺵ
ﯾﮑﯽ ﺗﻨﮓ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺑﻬﺮ ﺁﻣﺪﺵ
روزی استادی به نقلی خیالی از زبان رستم میگفت،
هنگامی که سهراب مرا بر سر دست بلند کرد، از جانم نترسیدم، از آن ترسیدم که ناگه ایران را وارونه دیدم، و همانجا سوگند خوردم که چنانچه دوباره پایم بر زمین رسد، آن پهلوان زنده نگذارم.