یکی موبدی بود زادوی نامبه جان از خرد بر نهاده لگامبه ماهوی گفت ای بَد اندیش مردچرا دیو، چشم تو را خیره کردچنان دان که شاهی و پیغمبریدو گوهر بُوَد در یک انگشتریاز این دو، یکی را همی بشکنیروان و خرد را به پای افکنیشاهنامه فردوسی