کوروش، نخستین کسی بود که به ارزش و جایگاه «رهاییبخش» پی برد و وارون بر پادشاهان خونریز و ویرانگر، روی نیکرفتار و سازندۀ فرمانروایی را بر جهانیان نمودار ساخت.
اینها همه، در بنیانهای اخلاقی و منش نیک خود کوروش ریشه داشت.
او تنها بنا بر یک حقۀ سیاسی، از فرنام رهاییبخش بهره نبرد، که به راستی چنین باوری دربارۀ خود داشته است.
سرزمینهای گشوده شده به دست جهانگشایانی چون آتیلا، هیتلر و...، از دید گستردگی و شتاب، به آنچه کوروش در یکپارچه ساختن قلمرو میانی کرد، نزدیک است؛ اما زمان پایداری همۀ آنها، زمانی کمتر از زندگانی یک آدم بود. نکتۀ شگفتانگیز دربارۀ کشور و مرزهای غولآسایی که کوروش بزرگ بنیان گذارد، وفاداری مردم به او بود. به گونهای که پس از یکپارچه شدن آن سرزمینها، هیچگاه نشانی از یک شورش پردامنه در آنها دیده نشد.
اینکه نبونید (داریوش مادی) پس از هجده سال فرمانروایی در بابل، از تخت به دور شد، و حتا یک گزارش هم از شورش هوادارانش در دست نیست؛ نشاندهندۀ آنست که بر تخت نشستن کوروش، با پشتیبانی مردم همراه بوده است.
کوروش، شاهی جوانمرد و دوستداشتنی بود و آن اندازه هم هوشمند بود تا ایرانزمین (قلمرو میانی) را یکپارچه نگاه دارد، او سیاستی را بنیان گذارد که این یکپارچگی و توانمندی را برای سدهها پایدار نگهداشت.
استوارترین برهان بر معنادار بودن این نامواژه (ایرانزمین)، آن است که، همینکه پیوندهای دیرپا و یگانگی جمعیتهای ایرانی بار دیگر پا گرفت، دیگر هیچگاه گسسته نشد؛ و این خود همواره با گرایش به یکپارچگی و آمیختگیهای فرهنگی، زبانی و جمعیتشناختی همراه بوده است. قلمرو میانی، از رشتهکوههای هندوکوش و شهرهای باستانی ایران شرقی و درۀ رود سند، تا آن سوی سرزمینهای باختری آسیای خُرد (بالکان) و آن سوی رود دانوب و نیز آسورستان (مدیترانه تا فرات)، و در شمال تا سیردریا (فرارود)، دریاهای سیاه و کاسپی و نیز در جنوب تا فروکرانههای خلیج فارس، و آن سوی میانرودان تا شمال آفریقا و رود نیل در مصر را در بر میگیرد.
کوروش به خوبی بر همپوشانی این مرزها با دادههای جغرافیایی، جمعیتی، فرهنگی و زبانی مردم این قلمرو که همگی ایرانیتبارند، آشنایی داشت.
این را باید دانست که، کوروش به هیچ دینی باورمند نبود. زیرا سیاست مذهبی آزادمنشانۀ او، با باور استوار به یک دین و خدای ویژه همخوانی ندارد. بنابراین باید پذیرفت، کوروش یا به همۀ خدایان به یک اندازه باور قلبی داشته، و یا به هیچیک از آنها باورمند نبوده است.
اینکه کوروش در داستانهای ایران خاوری به فراموشی سپرده شده، از آن روست که او نه پهلوانی دینگرا، که قهرمانی میهنگرا بود.
به هر روی، کوروش به هنگام ابراز کُرنش در برابر خدایان گوناگون، بیشتر هدفهایی سیاسی و برتر را پیش چشم داشته، تا چشمداشت پاداش از این خدایان رنگارنگ را. او با پذیرش همۀ خدایانی که بر دلهای مردم سرزمینهای زیر فرمانش فرمان میراندند، پیوند ویژۀ خویش با یک خدای یگانه را رد کرد.
هرودت گفته، کوروش در هفتاد سالگی از ملکۀ بیگانهای (ماساژت) خواستگاری کرد. اما این با آیین پارسها در آن زمان جور در نمیآید. گذشته از این، قصۀ بریده شدن سر کوروش هم نادرست است. چون میدانیم پیکر کوروش در پاسارگاد بوده و بنابراین در خاک ایران جان سپرده است، نه در آن سوی مرزها.
زیرا گشودن سرزمینهایی که از دشتهای گسترده و مردمانی کوچرو انباشته بوده، ارزش چندانی برای یک شاهنشاهی ثروتمند که بر پایۀ کشاورزی و بازرگانی راهبری میشود، ندارد. مگر هنگامی که پای هدفهای درازهنگام امنیتی در میان باشد. پس کمین کوروش، کشته شدن پسر آن ملکه و بریده شدن سر کوروش، همگی بیشتر دستاورد هنر قصهپردازیهای هرودت است، تا داستانی راستان.
برخی تاریخنویسان نیز با تاثیرپذیری از آرای هرودت، به دنبال برهانی برای ناشایست نشان دادن کبوجیه پسر کوروش و نیز دیوانه بودنش میگردند. اما باید دانست، کبوجیه پسری سزاوارِ تاج و تخت بزرگ هخامنشی از آب در آمد، و وارون بر هیاهوهای سیاسی آتن، دوران باشکوهی را همراه با شایستگی بر میراث پدر یا همان قلمرو میانی (ایرانزمین) به سان کشوری یگانه و دولتی یکتا، فرمان راند.
مردم شاهنشاهیی که کوروش بنیان کرد، با روشهای گوناگون پذیرفته بودند سودمندترین گزینه برای آنها، پایداری و یکپارچگی کشور است.
کوروش بر مردمانی حکومت میکرد که به خواست خود شاهیاش را پذیرفته بودند. او وفاداری مردمِ زیر فرمان را به دست آورد و هویتی ویژه به ایشان بخشید که تا امروز پا برجا مانده است.
کوروش، هم برای آنچه کرد و هم برای آنچه نکرد، شایستۀ ستایش است.
- برگرفته از کتاب تاریخ کوروش هخامنشی